گزیده ی اشعار ماندگار شاعران دیروز و امروز

لحظه هایی به رنگِ خاکستر، واژه هایی به رنگِ شب دارم

کمکم کن که در هجومِ هراس، از خیالِ تو دست بردارم

تو که با مهربانی ات من را به حریمِ ستاره ها بردی

و برایم از آسمانِ دلت، غزلِ عاشقانه آوردی

آه... اصلاً تو هیچ یادت هست؟ من دلم بی تو سخت می گیرد

بی تو در این هجومِ مفرطِ بغض، دختری بی پناه می میرد

من پُرَم از هجومِ تنهایی، بی تو آئینه همزبانم نیست

بی نگاهِ تو از شب و گریه، نازنین لحظه ای امانم نیست

تو کجایی شهابِ شب هایم؟ لحظه ها بی تو سرد و تاریک است

حسِّ مرگ و زوال و پوسیدن، بی تو مثلِ نفس چه نزدیک است

دیگر از من نپرس اشکت را نیمه شب ها که پاک خواهد کرد؟

او که با دست های فولادی عشقِ ما را به خاک خواهد کرد

آه... نفرین به دست های بَدی که تو را از شبم جدا کردند

لحظه های قشنگ و نابِ مرا با تب و بغض آشنا کردند

+ t در تاریـخ یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:, به کوشش غزل |

من شوقِ پروازم اگر بال و پَرَم باشی

یک سینه آوازم اگر شور و شَرَم باشی

تو روحِ شعری، دوست دارم از تو بنویسم

تا لابه لای برگ های دفترم باشی

روزِ ازَل گم کرده بودم نیمه ی خود را

شاید همان گمگشته -نیمِ دیگرم- باشی

تقویمِ عمرم صفحه صفحه سردی دِی بود

با مهربانی آمدی شهریورم باشی

این رو به پایان را سرآغازی ست عشقِ تو

با من بمان! بگذار عشقِ آخرم باشی

همراهی ام کن تا مگر از خاک برخیزم

من شوقِ پروازم اگر بال و پرَم باشی

+ t در تاریـخ یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:, به کوشش غزل |

خیالِ خامِ پلنگِ من، به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زِ بلندایَش، به روی خاک کشیدن بود

پلنگِ من -دلِ مغرورم- پرید و پنجه به خالی زد

که عشق -ماهِ بلندِ من- وَرایِ دست رسیدن بود

گلِ شکفته! خداحافظ... اگرچه لحظه ی دیدارت

شروعِ وسوسه ای در من، به نامِ دیدن و چیدن بود

من و تو، آن دو خطیم، آری، موازیانِ به ناچاری

که هر دو باورِمان زآغاز، به یکدگر نرسیدن بود

اگرچه هیچ گلِ مُرده، دوباره زنده نشد امّا

بهار در گلِ شیپوری، مُدام گرمِ دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کامِ من

فریب کارِ دغَل پیشه، بهانه اش نشنیدن بود

چه سرنوشتِ غم انگیزی... که کرمِ کوچکِ ابریشم

تمامِ عمر قفس می بافت ولی به فکرِ پریدن بود

+ t در تاریـخ یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:, به کوشش غزل |

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست

حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند

تنها بهانه ی دلِ ما در گلو شکست

سَربسته ماند بغضِ گره خورده در دلم

آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد... کس به داغِ دلِ باغ، دل نداد

ای وای... های هایِ عزا در گلو شکست

آن روزهای خوب که دیدیم، خواب بود

خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

"بادا" "مباد" گشت و "مبادا" به باد رفت

"آیا" زِ یاد رفت و "چرا" در گلو شکست

فرصت گذشت و حرفِ دلم ناتمام ماند

نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم،

بغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست

+ t در تاریـخ یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:, به کوشش غزل |

امشب چراغِ غم را بر دوشِ بام بگذار

دستِ مرا بگیر و در دستِ جام بگذار

زنهار! نشکند دل -این آبگینه ی ناب-

در خوابِ مَرمَرینم آهسته گام بگذار

یک سو بریز زلفی، سویی بکار چشمی

جایی بپاش بویی، هر گوشه دام بگذار

آرامشی ست یکدست، تلفبقِ خواب و مستی

نامِ دو چشمِ خود را "دارُالسّلام" بگذار!

تا فاش گردد امشب رسوایی منِ مست

داغی زِ بوسه هایت بر گونه هام بگذار

دار و ندارِ من سوخت، آتش مَزن دلم را

این بیت برای حُسنِ خِتام بگذار

یک شیشه مِی بیاور، یک جام عطر و لبخند

لختی برقص امشب، سنگِ تمام بگذار!

+ t در تاریـخ شنبه 23 مهر 1390برچسب:, به کوشش غزل |

به نسیمی همه ی راه به هم می ریزد

کِی دلِ سنگِ تو را آه به هم می ریزد

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همین سنگ زدن، ماه به هم می ریزد

عشق بر شانه ی هم چیدنِ چندین سنگ است

گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده ست

دل به یک لحظه ی کوتاه به هم می ریزد

آه... یک روز همین آه، تو را می گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

+ t در تاریـخ شنبه 23 مهر 1390برچسب:, به کوشش غزل |

...و اسماعیل می دانست آن چاقو نمی بُرَّد

که صیّادی که من دیدم دل از آهو نمی بُرَّد

کدامین بارگاه است این؟ کدامین خانقاه است این؟

که در اینجا نفَس از گفتنِ "یاهو" نمی بُرَّد

دلا! دیوانگی کم نیست... شاید عشق کم باشد

اگر زنجیرها را زورِ این بازو نمی بُرَّد

چرا ناراحتی ای دوست! از دستِ رفیقانت؟

که خنجر عادتش این است رو در رو نمی بُرَّد

زلیخا را بگو نارنج هایش را نگه دارد

که دیگر نوبتِ عشق است و تیغِ او نمی بُرَّد

+ t در تاریـخ جمعه 22 مهر 1390برچسب:, به کوشش غزل |

بگذر شبی شبیه نسیم از جهان من

بگذار تا ورق بخورد داستان من

من باغم تو روح بهاری، حُلول کن

در شاخه های خشک خزان در خزان من

من ذرّه ام! بچرخ و مرا آفتاب کن!

ای گردبادِ نرم تنت نردبانِ من

آنقدر سعدی ام که تو شیرازِ من شوی

زاینده رود هستم اگر اصفهانِ من

باغِ ستاره های تراشیده از بلور

مشتی بریز در سبدِ آسمانِ من

یک لحظه با تو بودنِ من قدر سال است

ای بی غروب خاطره ی جاودان من!

+ t در تاریـخ جمعه 22 مهر 1390برچسب:, به کوشش غزل |

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد

نخواست او به منِ خسته بی گمان برسد

شکنجه بیشتر از این؟! که پیشِ چشمِ خودت

کسی که سهمِ تو باشد به دیگران برسد

چه می کنی اگر او را که خواستی یک عمر

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...

رها کنی برود، از دلت جدا باشد

به آن که دوست ترَش داشته، به آن برسد

رها کنی بروند و دوتا پرنده شوند

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد

گلایه ای نکنی، بغضِ خویش را بخوری

که هِق هِقِ تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند... نه! نفرین نمی کنم... نکند

به او که عاشقِ او بوده ام، زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سَرَم برود

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

+ t در تاریـخ جمعه 22 مهر 1390برچسب:, به کوشش غزل |

باور نخواهی کرد در این ظهرِ تابستان،

در جمعه ای از جمعه های خلوت تهران،

یادت مرا در شهر راه انداخته باشد

مثلِ نسیمی، جوی آبی، خیس و سرگردان

شاید به جای شعر باید نامه بنویسم

شاید از این معقول تر باشد! ولی چندان...

شاید... ولی باید نوشت و گفت و خالی کرد

این بغض را که گریه خواهد شد به هر عنوان

یک روز پیدا کردَمَت -روزی که گم بودم-

رفتی... ولی نه! مانده بودی در رگم پنهان

شاید به چشمت گرگِ باران دیده ای باشم

باران فراوان دیده ام امّا نه این باران!

چشمی مرا عاشق نکرد و عاشقی کردم

عاشق شدن سخت است امّا عاشقی آسان

هر جا که زخمی بود، زخمی از دلم جوشید

در پاسخِ لبخند، خندیدند این و آن

این عشق شاید نیست... شاید نیست... امّا چیست؟

باشد... تو اسمش را به هرچه هست، برگردان

بگذار شکلِ ماه باشد، عشق اگر خورشید

بگذار شکلِ مِه بگیرد، ابر اگر باران

بیجاست از تو انتظارِ عاشقی حتّی

تو عشق بی آغازی و من عشقِ بی پایان

+ t در تاریـخ جمعه 22 مهر 1390برچسب:, به کوشش غزل |

صفحه قبل 1 صفحه بعد